-
تغییر
جمعه 19 فروردین 1401 15:45
هرچه نگاه کردم اینجا دیگر کاملا شبیه من نیست. اما نه آنقدر که به معنی پایان این وبلاگ باشد. وبلاگ دیگری ساختم که فعلا آنجا بیشتر خواهم نوشت.
-
01
سهشنبه 16 فروردین 1401 15:34
این عید بدجور چسبید :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 خرداد 1399 01:13
میگفت عصبانی که میشم اصلا داد نمیزنم. حتی صورتم هم نشون نمیده. میفهمیدم یعنی چی. خودم سالهاست این مهارت رو به مرحله عالی رسوندم. مثل وقتی که میخواستم در جوابت داد بزنم ولی به خندیدن ادامه دادم. مثل وقتی که بدنم از شدت عصبانیت شروع کرد به لرزیدن ولی نه صدام تغییر کرد و نه چهره ام. کاش زودتر میفهمیدم با چه جور آدمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 خرداد 1399 20:25
نمی شود. هرکار می کنم نمی شود. این توده سیاه خشم و نفرت که درون سینه ام می سوزد همه حواسم را درگیر کرده. حالم از همه دنیا به هم میخورد. حالم از کثافتی که در دنیا موج میزند به هم میخورد. دلم میخواهد فریاد بزنم، فحش بدهم، زمین و زمان را به هم بدوزم. دلم میخواهد از این دنیا فرار کنم.
-
هفتم
یکشنبه 22 مهر 1397 23:41
داغ...اسم خوبی رویش گذاشته اند...غم از دست دادن عزیز بدجور سینه را می سوزاند...هفت روز گذشت...هفت روز...و حالا باید به این دلتنگی، به این غم، به این درد هم عادت کنم... این روزهای سخت از یک چیز مطمئنم کرد. آدم ها در تجربه غم و دردشان کاملا تنها هستند. کاملا تنها. چیزی که این روزها از دیگران دیده ام، بیش از اینکه همدلی...
-
چهار فصل
دوشنبه 16 بهمن 1396 23:35
معمولا از 15 آذر شروع می شود. بعضی ها به خاطر تاریکی و سرما، دچار افسردگی فصلی می شوند، من اما به خاطر حال و احوال طبیعت، زمین. انرژی مرگی که حدود دو ماه، طبیعت را می گیرد. مرا دچار می کند. که لزوما چیز بدی نیست. بخشی از چرخه زندگی است. اما حالم را خراب می کند این مرگ زمین. اصلا یکی از مهم ترین دلایلی که عاشق بهارم،...
-
ما هیچ، ما نگاه
یکشنبه 24 دی 1396 21:00
به ندرت گریه می کنم. نه اینکه جلوی گریه ام را بگیرم، نه. از کودکی همینطور بودم. این است که وقتی گریه می کنم، یعنی درد و غصه ای آنقدر زیاد و غیر قابل تحمل بوده که اشکم را درآورده. نزدیکانم این را خوب می دانند. اما بدترین حالم، زمانی نیست که گریه می کنم. بدترین حالم، زمانی است که سکوت می کنم. درست مثل زمانی که بچه بودم....
-
بازنده
چهارشنبه 29 آذر 1396 17:10
خوابم نمی برد. دنیای واقعی جای ترسناک و وحشتناکی است. اضطراب و استرسی که به دلم چنگ می زند. مدام جای دکمه ها را اشتباه می گیرم. دستانم را به سختی حرکت می دهم که بنویسم. سکوت کر کننده است. حتی نمی توانم به دنیای خودم فرار کنم. واقعیت پنجه هایش را درون سرم فرو کرده است. گاهی شرایطی وجود دارد که هیچ راهی پایان خوشی...
-
قطعه ای از پازل
جمعه 24 آذر 1396 12:48
تا به حال شده دلت بخواهد بنویسی، حرف بزنی، با هیجان تمام حرف بزنی ولی ندانی که دقیقا دوست داری چه بگویی؟ این همان حسی است که الآن دارم. یک جور هیجان و اضطراب از حرف های نگفته. حرف های نگفته ایی که حتی نمی دانم باید از کجا و چطور شروع کنم به گفتنشان. فقط می دانم هستند. مثل یک اکتشاف پنهانی. انگار قطعه ای دیگر از پازل...
-
تنهاترین نهنگ دنیا
شنبه 13 آبان 1396 13:13
این روزها به سختی خوابم می برد. باید آنقدر خسته باشم که بتوانم بخوابم. استرس و نگرانی روزهای اول، که همه وجودم را گرفته بود، حالا جزئی از پس زمینه روزهایم شده. تا می توانم ذهنم را مشغول می کنم. حتی بیشتر از قبل. خیلی بیشتر می خوانم و فکر می کنم. خیلی بیشتر نظریه پردازی می کنم و داستان سازی و فلسفه بافی. تازگی ها کشف...
-
موسیقی متن
سهشنبه 11 مهر 1396 11:11
اگر بخواهم برای حس و حال این روزهایم، برای این داستان تازه، موسیقی متن انتخاب کنم، بی شک تنها گزینه ام آلبوم Brave Enough از لیندزی استرلینگ خواهد بود. آلبومی را که با وجود انتشارش در سال گذشته، در همین روزهای تولد وبلاگ جدید گوش دادم. همیشه از کارهای لیندزی لذت فراوانی می بردم، اما ارتباطی که این بار با موزیک ها...
-
سرآغاز
شنبه 1 مهر 1396 10:13
سبز...این اولین نشانه تغییر بود... باران تمام شده بود...شب تاریکی بود...که رنگ ها در آسمان پدیدار شدند...و من عاشق سبز شدم...سبز چشمانم را پر کرد و سپس از چشمانم جاری شد...تمام وجودم سبز شده بود...به سبزی و روشنی آن نورها...مدتی را با سبز گذراندم...دنیا را از دریچه تمام طیف های رنگ سبز دیدم...انگار دنیا واضح تر شده...