ما هیچ، ما نگاه

به ندرت گریه می کنم. نه اینکه جلوی گریه ام را بگیرم، نه. از کودکی همینطور بودم. این است که وقتی گریه می کنم، یعنی درد و غصه ای آنقدر زیاد و غیر قابل تحمل بوده که اشکم را درآورده. نزدیکانم این را خوب می دانند.

اما بدترین حالم، زمانی نیست که گریه می کنم. بدترین حالم، زمانی است که سکوت می کنم. درست مثل زمانی که بچه بودم. وقتی درد و ناراحتی ام به طور غیر قابل تصوری زیاد می شد، اشک نمی ریختم. سکوت می کردم و فقط نگاه می کردم.

این روزها را با خشم و ناراحتی گذراندم. با افسردگی و نفرت. اوایل بهتر بودم. اوایل می توانستم احساسات و افکارم را بنویسم. اما بعد دیگر نشد، نتوانستم. فقط توانستم سکوت کنم. فقط توانستم نگاه کنم وقتی درد و ناامیدی به دلم چنگ می زد. دلم می خواست جایی برای فرار وجود داشت...تاریکی سیاهچاله ها باید روشن تر از اینجا باشد...چرخه درد جایی تمام خواهد شد؟...روح و روانم دیگر کشش این همه غصه را ندارد...و من فقط می توانم نگاه کنم و سکوت کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.