چهار فصل

معمولا از 15 آذر شروع می شود. بعضی ها به خاطر تاریکی و سرما، دچار  افسردگی فصلی می شوند، من اما به خاطر حال و احوال طبیعت، زمین. انرژی مرگی که حدود دو ماه، طبیعت را می گیرد. مرا دچار می کند. که لزوما چیز بدی نیست. بخشی از چرخه زندگی است. اما حالم را خراب می کند این مرگ زمین. اصلا یکی از مهم ترین دلایلی که عاشق بهارم، دقیق تر بگویم، عاشق فروردینم، حس زندگی زمین است. انرژی حیاتی که همه جا حس می شود…

 

از کودکی عاشق فروردین بودم...عاشق گل ها...گل های بنفشه و میمون و رزهای رنگارنگ باغچه حیاط خانه بابابزرگ و مامان بزرگ...عاشق شکوفه های درخت های آلبالو و گیلاس...حتی عاشق گل های خودروی سفید و زرد و آبی...آن گل های آبی زیبا که شبیه گل های آبی کتاب مورد علاقه من و دخترخاله ام بودند...

 

این مدت چقدر خاطره هایم را دوره کردم...خاطره روزهای دور...آدم های دور...حس روزهای دور...

 

نوجوان که بودم از پیر شدن می ترسیدم...از اینکه موهایم سفید و پوستم چروک شود...

 

زندگی، عجیب و شگفت آور و  مرموز است...

 

یک سری حالاتم مثل مامان بزرگم است. دوازده ساله بودم که مامان بزرگ را ازدست دادیم. چقدر دلم می خواهد بیشتر می شناختمش...

 

فکر می کنم چقدر آدم ها از زندگی ام عبور کرده اند. چند وقت پیش به دوستان مدرسه ام فکر می کردم. دوستانی که حالا خاطره چندانی از آنها برایم نمانده اما زمانی چقدر برایم مهم بودند. فکر می کردم حالا کجا هستند، چه می کنند، چطور آدم هایی شده اند...

 

هجده ساله که بودم، اولین تار موی سفیدم را یافتم و با نفرت و عصبانیت از ریشه جدایش کردم...

 

چقدر همیشه از تابستان متنفر بودم...

 

بعضی ها به اینکه بتوانند تحت هر شرایطی عقاید خود را حفظ کنند، افتخار می کنند، من به اینکه بتوانم راحت آنها را دور بریزم تا باور تازه و درستی را قبول کنم. من نو شدن را دوست دارم و تغییر را. اما  هر تغییری به معنای نو شدن نیست. و هر چیزی را نمی شود تغییر داد. بعضی چیزها را به جای تغییر باید پذیرفت و دوست داشت. بعضی چیزها را باید تغییر داد و نو کرد. چقدر برایم زمان برد تا عمیقا و حقیقتا تفاوت این دو را درک کنم...

 

این روزها به آینه که نگاه می کنم، چند تار موی سفیدم را می بینم، و اثر محو خط خنده و چروک های گوشه چشم که در آینده در صورتم شکل خواهند گرفت، و به آنها لبخند می زنم...

 

تغییر، شجاعت می خواهد. شجاعت بیرون آمدن از مکان امنی که برای خودت ساخته ای. به اشتراک گذاشتن بخشی از دنیایت با دوستانت. عمومی کردن حرف هایت. نوشتن از علایقت...

 

کتاب "بهترین شکل ممکن" از "مصطفی مستور" را آذر سال گذشته خریدم و انگار همین دیروز بود که شهربازی رفتیم و بعد رستوران. دیشب، خسته از دنیای مجازی، به این کتاب پناه بردم. مثل همیشه غرق شدم بین کلمات ساده و داستان های روان. و مثل همیشه داستان ها و کلمات چنگ زدند در قلبم، در روحم، و چشمانم را خیس کردند. تمام طول خواندن، آهنگی را گوش کردم به نام Northern Lights. موسیقی این روزهایم. اصلا تصویر کاور آهنگ با آن منظره زیبا و نورهای رنگارنگ شفق قطبی، بدجور صدایم می کرد. عاشق آهنگ شدم. و در عین حال برایم به طرز عجیبی آشنا بود. تا اینکه آخرهای کتاب، فهمیدم مرا یاد موسیقی وبلاگ "رژ لب قرمز" می اندازد. وبلاگی که مانند خیلی وبلاگ های دیگر از یک زمانی به بعد دنبال نکردم. جالب اینکه آن آهنگ هم یار روزهای افسردگی دی و بهمن ماهم بود...

 

معمولا 15 بهمن تمام می شود. افسردگی ام را می گویم. معمولا 15 بهمن، زمین نفس می کشد. زندگی ذره ذره شروع می شود. دیروز اما صدای نفس هایش را نشنیدم. امروز نیز. ولی حال من بهتر است. فکر می کنم شاید من صدایش را نشنیده ام. شاید بیدار شده باشد ولی حس و حال گذشته را ندارد. البته حالش خوب نیست...

 

همیشه پاییز و زمستان را دوست داشته ام...


تنهاترین نهنگ دنیا

این روزها به سختی خوابم می برد. باید آنقدر خسته باشم که بتوانم بخوابم. استرس و نگرانی روزهای اول، که همه وجودم را گرفته بود، حالا جزئی از پس زمینه روزهایم شده. تا می توانم ذهنم را مشغول می کنم. حتی بیشتر از قبل. خیلی بیشتر می خوانم و فکر می کنم. خیلی بیشتر نظریه پردازی می کنم و داستان سازی و فلسفه بافی. تازگی ها کشف کرده ام کارهای ذهنی منطقی و ریاضی، خیلی به آرامشم کمک می کند.

 

فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم...شاید باید خیلی از این فکرها را بنویسم...می خواستم بنویسم...اما پشت گوش انداختم و فکر کردم که زمانش گذشته است، اما باید می نوشتم...

 

باید می نوشتم که یک روز صبح که بیدار شدم، دقیقا اولین فکرم در میان خواب و بیداری این بود که این مردم بدون دروغ نمی توانند زندگی کنند. حیات و ماندگاریشان به معنای واقعی کلمه در همین دروغ گفتن هاست. به عبارتی هوا را ازشان بگیر اما دروغ را نه. که همینطور هم شده است...آیا روزی همین دروغ ها باعث نابودیمان می شود؟...نمی دانم...شاید...شاید هم رمز ادامه حیات این مردم همین باشد...البته معتقدم دروغ در هر شرایطی بد نیست، گاهی حتی لازم است...و دروغ چیست؟..."A lie is a story told"*...و داستان ها، قصه ها، مسلما بد نیستند...اما دانستن و شناختن شرایط مهم است...می شناسم افرادی را که مثل نقل و نبات دروغ می گویند...می شناسم افرادی را که آنقدر دروغ گفته اند و آنقدر دروغ گوی خوبی هستند، که دروغ های خود را باور کرده اند و حقایق را فراموش ...و داستان می گویند...داستانی که در آن تمام واقعیات برعکس است و مقصر داستان، قهرمانی مظلوم و بی عیب...می شناسم افرادی را که در تمام شرایط دروغ می گویند...چرا؟...برای اینکه خود را در چشم دیگران خوب نشان دهند...چرا؟...برای اینکه دوست داشته شوند...که نیاز دارند همه دوستشان داشته باشند(و چه هولناک است زمانی که همه افراد کسی را دوست داشته باشند...چقدر غیرواقعی...و فکر می کنم چه میزان فریبکاری در چنین شرایطی وجود دارد)...چرا؟...که از مخمصه ای فرار کنند...

اما لزومی ندارد که انسان در چشم همه خوب باشد و دوست داشته شود...و چه ارزشی دارد؟ وقتی بر مبنایی غیرواقعی است...و هر مخمصه ای آنقدر وحشتناک نیست(نمره تمرین کلاس درس؟!)...

چه بیدار شدن عجیبی بود...

 

به استاد علت غیبتم را  که حمله میگرنی  بوده توضیح می دهم و خواهش می کنم که تمرینم را قبول کند. استاد در حال پذیرش است. از چهره اش معلوم است. و مطمئنم از چهره من هم معلوم است که دروغ نمی گویم. در همین حین دوستم شروع به داستان سرایی می کند که بیمارستان بوده ام! می دانم قصدش لطف و محبت است، اما حقیقتا از کارش خوشم نمی آید. در تمام دوران تحصیلم، کمتر از انگشتان یک دستم برای چنین چیزهایی دروغ گفته ام و هر بار شرایط ایجاب می کرده...از درون آه می کشم برای دروغی که نیاز به گفتنش نبود و لطفی که نمی خواستمش. کنترل حالت چهره ام و نقش بازی کردن برای چنین چیز بی اهمیتی، انرژی از من می گیرد که واقعا ارزشش را ندارد.

 

به من می گوید آدم شناس نیستی. لحظه ای مکث می کنم. از  ذهنم می گذرد:"Oh, you have no idea what you're talking about! If only you knew…" و اندکی بعد:"I've never wanted this...". چیزی نمی گویم. و او حرف هایش را ادامه می دهد...

 

I've never wanted this…But I couldn't help myself…I tried to push my limits and I did it unguided and suddenly I had what I didn't think about…Never even interested in it…I loved puzzles and I thought people were interesting puzzles…You only get the whole picture when you solve it…I thought I would be so excited when I solve someone completely…But when I did, all I felt was disappointment…It happened accidentally…I didn't even want it to happen…I've never wanted this…

 

همه ناخوشی ها و ناراحتی ها به یک شکلی از عدم پذیرش سرچشمه می گیرد...عدم پذیرش دارایی ها، شرایط، خود...مهم تر از همه عدم پذیرش خود...دوست نداشتن خود...مقایسه...مقایسه...

 

گاهی از آدم ها خسته می شوم..."گاهی" شاید کلمه درستی نباشد..."زود" شاید بهتر باشد...یا "گاهی زود"...گاهی زود از آدم ها خسته می شوم...

خسته می شوم از قضاوت ها...از خشم و انزجار و نفرتی که بی محابا به سمت هم پرتاب می کنند...از فکر نکردن ها...از حمله این ذهن های وحشی لجام گسیخته که افسار آدم ها را گرفته اند...

 

گاهی به تاریکی پناه می برم...گاهی به سکوت...و گاهی به هر دو...و  گاهی هم به موسیقی...

 

راستی داستان تنها ترین نهنگ دنیا را شنیده اید؟ چند روز پیش این متن به دستم رسید:

 

"مدت دو دهه است که دانشمندان در جستجوی صدای اسرارآمیز نهنگی هستند که به نهنگ تنهایی معروف شده است و فر‌کانس صدایی تولید می‌کند که به هیچ‌گونه نهنگ دیگری در جهان شباهت ندارد. محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ ماده فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود. این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «۵۲هرتز» نیز نامیده می‌شود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده می‌شود که هیچ پاسخی برای نغمه‌های عاشقانه‌اش دریافت نمی‌کند. ۵۲هرتز نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر می‌خواند، بلکه بسیار کوتاه‌تر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونه‌های نهنگ می‌خواند، تو گویی به زبانی صحبت می‌کند که تنها خود آن را می‌فهمد و عجیب‌تر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگ‌ها را انتخاب نمی‌کند!

گروه Iday که یک گروه موسیقی روسی می‌باشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساخته‌است که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم، در این قطعه استفاده شده است.

صدای پس‌زمینه آهنگ، آوای تنهاترین نهنگ دنیاست."

 

داستان نهنگ واقعی است. اما اینکه این قطعه موسیقی واقعا با الهام از آواز این نهنگ و داستانش بوده را نمی دانم.

 

بدجور عاشق این موسیقی و داستان نهنگ شدم...انگار این نهنگ داستان هر آدمی است...تنها...میان اقیانوسی بی انتها...که فقط خودش زیبایی آوازش را درک می کند...و شاید برای همین است که این نهنگ اینقدر توجه آدم ها را به خود جلب کرده و منشا و الهام بخش چندین کار هنری و احساسی بوده است...که البته من جز این آهنگ سراغ هیچ کدام نرفتم...چرا که با این آهنگ تصویری در ذهنم شکل گرفت و داستانی...و نمی خواهم داستان نهنگ من با دیدن و شنیدن آنها تغییری کند...چراکه داستان نهنگ هر کسی شبیه خودش خواهد بود...

 

Once upon a time there was a white whale who lived among blue whales…She looked different and talked different and had different thoughts…But more importantly she sang so differently that no one could understand her…At first she tried to be like others but it didn't work…Because she wasn't happy…and it didn't stop people making fun of her…So instead, she tried to be more herself…to sing her own song that made her feel free and content and in peace…and after some time she started a journey into the big blue see…a new and different path that no whale had ever tried…

 

What happened to the whale you ask? I still don't know…

 


 

*wisely said by Loki in Loki Agent of Asgard comic book.

هیچ وقت فکر نمی کردم یک کمیک بوک ارزش خوندن داشته باشه اما این کمیک بوک سورپرایزم کرد. پیشنهاد می کنم بخونیدش.

 

پیوست: آلبوم Soaring از Iday فوق العاده زیبا بود.


موسیقی متن

اگر بخواهم برای حس و حال این روزهایم، برای این داستان تازه، موسیقی متن انتخاب کنم، بی شک تنها گزینه ام آلبوم Brave Enough از لیندزی استرلینگ خواهد بود. آلبومی را که با وجود انتشارش در سال گذشته، در همین روزهای تولد وبلاگ جدید گوش دادم. همیشه از کارهای لیندزی لذت فراوانی می بردم، اما ارتباطی که این بار با موزیک ها گرفتم، فوق العاده بود. اسامی ترک ها و موسیقی، که چقدر با حس و حالم و با داستانم هارمونی داشت. و ترک شماره 11...First Light...که نوای شروع این داستان است...موزیکی که کاملا  با حس درونم...با روحم...با حال اکنونم...یکی است...



*I was one of the Lost Girls who find their way. I went into The Arena. I was tested. And I was Brave Enough to burn as The Phoenix. Then I saw the Afterglow in the near darkness and I saw myself in a Prism and I fell in love with the First Light