باران تمام شده بود...شب تاریکی بود...که رنگ ها در آسمان پدیدار شدند...و من عاشق سبز شدم...سبز چشمانم را پر کرد و سپس از چشمانم جاری شد...تمام وجودم سبز شده بود...به سبزی و روشنی آن نورها...مدتی را با سبز گذراندم...سپس صبورانه به تماشای آسمان پر ستاره نشستم تا رنگ زیبای دیگری را یافتم...و تمام سبز وجودم را با بنفش و یاسی نقاشی کردم...من متولد شده بودم...نگاهی به آسمان کردم...به نورهایی که همرنگشان شده بودم...به تاریکی شب...به ماه...به ستاره ها...تا درخشان ترین ستاره را دیدم...ستاره صبح...دستم را دراز کردم و تکه ای از نورش را برداشتم...آنگاه روشنایی را در دستانم گرفتم و به پیش رفتم...