هفتم

داغ...اسم خوبی رویش گذاشته اند...غم از دست دادن عزیز بدجور سینه را می سوزاند...هفت روز گذشت...هفت روز...و حالا باید به این دلتنگی، به این غم، به این درد هم عادت کنم...
این روزهای سخت از یک چیز مطمئنم کرد. آدم ها در تجربه غم و دردشان کاملا تنها هستند. کاملا تنها. چیزی که این روزها از دیگران دیده ام، بیش از اینکه همدلی و همدردی واقعی باشد، نمایشی از همدلی و همدردی، و چیزی که خیلی کم دیده ام، شعور بوده است. شعور اینکه وقتی کسی عزادار است اول از همه شروع نکنی از دردهای خودت بگویی. اینکه گریه نکردن صاحب عزا دلیل بر کم بودن غمش‌‌ نیست و این به تو اجازه نمی دهد که بگو بخند راه بیندازی. اینکه صحبت از ظاهر و رنگ مو موضوع مناسبی در ابتدای ملاقات صاحب عزا نیست. اینکه...
هرچه می گذرد توقعات و انتظاراتم از آدم ها کمتر و کمتر می شود. 
روزهای سختی بود...روزهای سختی است...تصویر بابابزرگ که انگار خوابیده بود از ذهنم پاک نمی شود...هنوز باور نمی کنم...باور نمیکنم که بابابزرگ هم رفت...و من که بعد این همه سال هنوز دلتنگ مامان بزرگ بودم، از این پس دلتنگ هردویشان خواهم بود...
اشک هایم تمامی ندارند انگار...بی خوابی و کابوس و اضطراب و سردرد امانم را بریده اند...باران که می بارد تنها چیزی که حس میکنم خالی بودن است...بی حسی...خالی بودنی سنگین از غم...بی حسی سرشار از درد...و من همچنان دوست دارم باران ببارد‌.‌..
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.