بازنده

خوابم نمی برد.

 

دنیای واقعی جای ترسناک و وحشتناکی است.

 

اضطراب و استرسی که به دلم چنگ می زند.

 

مدام جای دکمه ها را اشتباه می گیرم. دستانم را به سختی حرکت می دهم که بنویسم.

 

سکوت کر کننده است.

 

حتی نمی توانم به دنیای خودم فرار کنم. واقعیت پنجه هایش را درون سرم فرو کرده است.

 

گاهی شرایطی وجود دارد که هیچ راهی پایان خوشی ندارد. شرایط بد و بدتر. دنیای واقعی. و نهایتا همه بازنده اند.

قطعه ای از پازل

تا به حال شده دلت بخواهد بنویسی، حرف بزنی، با هیجان تمام حرف بزنی ولی ندانی که دقیقا دوست داری چه بگویی؟ این همان حسی است که الآن دارم. یک جور هیجان و اضطراب از حرف های نگفته. حرف های نگفته ایی که حتی نمی دانم باید از کجا و چطور شروع کنم به گفتنشان. فقط می دانم هستند. مثل یک اکتشاف پنهانی. انگار قطعه ای دیگر از پازل را پیدا کرده ام ولی دیگران حتی نمی دانند چنین پازلی وجود دارد. آیا همه چیز یک پازل نیست؟

 

ببینید! من یک گوی درخشان و نورانی دارم. یک گوی که گوی نیست. که از نور ساخته شده و این نورها می رقصند و در هم گم می شوند و مدام رنگ عوض می کنند و می چرخند. و من دوست دارم بدوم و پرواز کنم و این همه شگفتی را پرتاب کنم تا پخش شود و بعد همه ببینند که چطور قطعه ای از پازل سرهم می شود.

 

من هنوز همان کودکی ام که همیشه می پرسد"چرا؟" و هیچ چیز به اندازه فهمیدن و درک کردن "جواب منطقی" هیجان زده و شگفت زده اش نمی کند.