تنهاترین نهنگ دنیا

این روزها به سختی خوابم می برد. باید آنقدر خسته باشم که بتوانم بخوابم. استرس و نگرانی روزهای اول، که همه وجودم را گرفته بود، حالا جزئی از پس زمینه روزهایم شده. تا می توانم ذهنم را مشغول می کنم. حتی بیشتر از قبل. خیلی بیشتر می خوانم و فکر می کنم. خیلی بیشتر نظریه پردازی می کنم و داستان سازی و فلسفه بافی. تازگی ها کشف کرده ام کارهای ذهنی منطقی و ریاضی، خیلی به آرامشم کمک می کند.

 

فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم...شاید باید خیلی از این فکرها را بنویسم...می خواستم بنویسم...اما پشت گوش انداختم و فکر کردم که زمانش گذشته است، اما باید می نوشتم...

 

باید می نوشتم که یک روز صبح که بیدار شدم، دقیقا اولین فکرم در میان خواب و بیداری این بود که این مردم بدون دروغ نمی توانند زندگی کنند. حیات و ماندگاریشان به معنای واقعی کلمه در همین دروغ گفتن هاست. به عبارتی هوا را ازشان بگیر اما دروغ را نه. که همینطور هم شده است...آیا روزی همین دروغ ها باعث نابودیمان می شود؟...نمی دانم...شاید...شاید هم رمز ادامه حیات این مردم همین باشد...البته معتقدم دروغ در هر شرایطی بد نیست، گاهی حتی لازم است...و دروغ چیست؟..."A lie is a story told"*...و داستان ها، قصه ها، مسلما بد نیستند...اما دانستن و شناختن شرایط مهم است...می شناسم افرادی را که مثل نقل و نبات دروغ می گویند...می شناسم افرادی را که آنقدر دروغ گفته اند و آنقدر دروغ گوی خوبی هستند، که دروغ های خود را باور کرده اند و حقایق را فراموش ...و داستان می گویند...داستانی که در آن تمام واقعیات برعکس است و مقصر داستان، قهرمانی مظلوم و بی عیب...می شناسم افرادی را که در تمام شرایط دروغ می گویند...چرا؟...برای اینکه خود را در چشم دیگران خوب نشان دهند...چرا؟...برای اینکه دوست داشته شوند...که نیاز دارند همه دوستشان داشته باشند(و چه هولناک است زمانی که همه افراد کسی را دوست داشته باشند...چقدر غیرواقعی...و فکر می کنم چه میزان فریبکاری در چنین شرایطی وجود دارد)...چرا؟...که از مخمصه ای فرار کنند...

اما لزومی ندارد که انسان در چشم همه خوب باشد و دوست داشته شود...و چه ارزشی دارد؟ وقتی بر مبنایی غیرواقعی است...و هر مخمصه ای آنقدر وحشتناک نیست(نمره تمرین کلاس درس؟!)...

چه بیدار شدن عجیبی بود...

 

به استاد علت غیبتم را  که حمله میگرنی  بوده توضیح می دهم و خواهش می کنم که تمرینم را قبول کند. استاد در حال پذیرش است. از چهره اش معلوم است. و مطمئنم از چهره من هم معلوم است که دروغ نمی گویم. در همین حین دوستم شروع به داستان سرایی می کند که بیمارستان بوده ام! می دانم قصدش لطف و محبت است، اما حقیقتا از کارش خوشم نمی آید. در تمام دوران تحصیلم، کمتر از انگشتان یک دستم برای چنین چیزهایی دروغ گفته ام و هر بار شرایط ایجاب می کرده...از درون آه می کشم برای دروغی که نیاز به گفتنش نبود و لطفی که نمی خواستمش. کنترل حالت چهره ام و نقش بازی کردن برای چنین چیز بی اهمیتی، انرژی از من می گیرد که واقعا ارزشش را ندارد.

 

به من می گوید آدم شناس نیستی. لحظه ای مکث می کنم. از  ذهنم می گذرد:"Oh, you have no idea what you're talking about! If only you knew…" و اندکی بعد:"I've never wanted this...". چیزی نمی گویم. و او حرف هایش را ادامه می دهد...

 

I've never wanted this…But I couldn't help myself…I tried to push my limits and I did it unguided and suddenly I had what I didn't think about…Never even interested in it…I loved puzzles and I thought people were interesting puzzles…You only get the whole picture when you solve it…I thought I would be so excited when I solve someone completely…But when I did, all I felt was disappointment…It happened accidentally…I didn't even want it to happen…I've never wanted this…

 

همه ناخوشی ها و ناراحتی ها به یک شکلی از عدم پذیرش سرچشمه می گیرد...عدم پذیرش دارایی ها، شرایط، خود...مهم تر از همه عدم پذیرش خود...دوست نداشتن خود...مقایسه...مقایسه...

 

گاهی از آدم ها خسته می شوم..."گاهی" شاید کلمه درستی نباشد..."زود" شاید بهتر باشد...یا "گاهی زود"...گاهی زود از آدم ها خسته می شوم...

خسته می شوم از قضاوت ها...از خشم و انزجار و نفرتی که بی محابا به سمت هم پرتاب می کنند...از فکر نکردن ها...از حمله این ذهن های وحشی لجام گسیخته که افسار آدم ها را گرفته اند...

 

گاهی به تاریکی پناه می برم...گاهی به سکوت...و گاهی به هر دو...و  گاهی هم به موسیقی...

 

راستی داستان تنها ترین نهنگ دنیا را شنیده اید؟ چند روز پیش این متن به دستم رسید:

 

"مدت دو دهه است که دانشمندان در جستجوی صدای اسرارآمیز نهنگی هستند که به نهنگ تنهایی معروف شده است و فر‌کانس صدایی تولید می‌کند که به هیچ‌گونه نهنگ دیگری در جهان شباهت ندارد. محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ ماده فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود. این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «۵۲هرتز» نیز نامیده می‌شود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده می‌شود که هیچ پاسخی برای نغمه‌های عاشقانه‌اش دریافت نمی‌کند. ۵۲هرتز نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر می‌خواند، بلکه بسیار کوتاه‌تر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونه‌های نهنگ می‌خواند، تو گویی به زبانی صحبت می‌کند که تنها خود آن را می‌فهمد و عجیب‌تر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگ‌ها را انتخاب نمی‌کند!

گروه Iday که یک گروه موسیقی روسی می‌باشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساخته‌است که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم، در این قطعه استفاده شده است.

صدای پس‌زمینه آهنگ، آوای تنهاترین نهنگ دنیاست."

 

داستان نهنگ واقعی است. اما اینکه این قطعه موسیقی واقعا با الهام از آواز این نهنگ و داستانش بوده را نمی دانم.

 

بدجور عاشق این موسیقی و داستان نهنگ شدم...انگار این نهنگ داستان هر آدمی است...تنها...میان اقیانوسی بی انتها...که فقط خودش زیبایی آوازش را درک می کند...و شاید برای همین است که این نهنگ اینقدر توجه آدم ها را به خود جلب کرده و منشا و الهام بخش چندین کار هنری و احساسی بوده است...که البته من جز این آهنگ سراغ هیچ کدام نرفتم...چرا که با این آهنگ تصویری در ذهنم شکل گرفت و داستانی...و نمی خواهم داستان نهنگ من با دیدن و شنیدن آنها تغییری کند...چراکه داستان نهنگ هر کسی شبیه خودش خواهد بود...

 

Once upon a time there was a white whale who lived among blue whales…She looked different and talked different and had different thoughts…But more importantly she sang so differently that no one could understand her…At first she tried to be like others but it didn't work…Because she wasn't happy…and it didn't stop people making fun of her…So instead, she tried to be more herself…to sing her own song that made her feel free and content and in peace…and after some time she started a journey into the big blue see…a new and different path that no whale had ever tried…

 

What happened to the whale you ask? I still don't know…

 


 

*wisely said by Loki in Loki Agent of Asgard comic book.

هیچ وقت فکر نمی کردم یک کمیک بوک ارزش خوندن داشته باشه اما این کمیک بوک سورپرایزم کرد. پیشنهاد می کنم بخونیدش.

 

پیوست: آلبوم Soaring از Iday فوق العاده زیبا بود.